کد خبر: 1301243
تاریخ انتشار: ۱۶ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۷:۲۵
گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهید مجید دنیانورد از شهدای آزادسازی خرمشهر
دفترچه خاطرات مادرم پر از یادگاری‌های مجید است شنیدن خبر شهادت مجید برای پدر و مادرم سخت بود، اما مادرم صبوری می‌کرد و دوست نداشت بچه‌های دیگرش و اطرافیان از شنیدن خبر شهادت مجید ناراحت شوند، اما پدرم مثل گذشته نبود و کمتر به مغازه می‌رفت. با یاد مجید روزگار را می‌گذراند. مادرم صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شد، می‌گفت: «آقا مجید سلام صبح تو و دیگر شهدا بخیر»
شکوفه زمانی 

جوان آنلاین: شهید مجید دنیانورد متولد خرداد سال ۱۳۴۱ بود و ۲۰ سال بعد در خرداد سال ۶۱ به شهادت رسید. او یکی از رزمندگان حاضر در عملیات فتح خرمشهر بود که درست در روز آزادی خرمشهر شهید شد. مجید در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمده بود و مادرش در دفترچه‌ای که از خود به یادگار گذاشته است، مطالبی درخصوص فرزند شهیدش نوشته است. اثرات تربیت چنین مادر باعث شده بود تا شهید دنیانورد نیز در نامه‌هایی که از جبهه برای خانواده می‌فرستاد، نکات بسیار جالبی را به آنها یادآور شود. مجید در یکی از نامه‌هایش نوشته بود: «هر روزتان باید تأثیری روی هدفی که برای خود تعیین می‌کنید، داشته باشد. نفس نفس‌های‌تان باید شما را به هدف‌های خود نزدیک کند...» گفت‌و‌گویی با معصومه دنیانورد خواهر بزرگ شهید مجید دنیانورد را پیش‌رو دارید. 

گویا تولد شهید دنیانورد هم در خردادماه است و هم شهادت ایشان. برادرتان متولد چه سالی بودند و چه سالی شهید شدند؟
برادرم در ۱۵ خرداد ۱۳۴۱ به دنیا آمد و در سوم خرداد ۱۳۶۱ به شهادت رسید. تولد و شهادتش در خرداد بود و درست در روز آزادسازی خرمشهر شهید شد. مجید چهارمین فرزند خانواده بود. یک جوان خوش‌سیما و زیبارویی بود. چشمان رنگی و مو‌های بوری داشت. یادم است عصر‌ها که از مدرسه برمی‌گشت، سوره چهار قل زمزمه لبانش بود و با پدربزرگ‌مان به مسجد محله و جلسات قرآن می‌رفت. از کودکی علاقه زیادی به نماز داشت. در مدرسه هم جزو دانش‌آموزان خوب و ورزش دوست بود. سال ۱۳۵۶ در بیست و چهارمین دوره بازی‌های ورزشی دانش‌آموزان استان فارس از شهرستان جهرم شرکت و در رشته شطرنج مقام اول را کسب کرد. مجید جوان فعالی بود. روز‌ها به مادرم کمک می‌کرد و مادرم جلوی او کار سنگین انجام نمی‌داد، زیرا مجید هوای مادر را داشت و نمی‌گذاشت کار سنگینی انجام بدهد. یکی از علایق برادرم، توجه به گل و گیاه بود. همیشه باغچه‌مان را مرتب می‌کرد و سبزی می‌کاشت و گل‌های درختان نارنج و نسترن را می‌چید و عرق آنها را می‌گرفت و ماه مبارک رمضان از این عرقیجات به همه می‌داد. اتفاقاً وقتی که برادرم به خدمت سربازی رفت، مادرم چند بطری عرق نارنج را برای او می‌فرستاد تا در پادگان استفاده کند. 

پدرتان چه شغلی داشتند؟
پدرم مرحوم حاج‌حیدر مردی مؤمن و از خیرین محله بود. ایشان هنر طلا‌سازی را از نیکان خود به ارث برده و به شغل زرگری و ساختن طلا روی آورده بود. در بازار زرگر‌های شیراز به پاکی و درستکاری و صداقت معروف بود و همین الان هم که چندین سال از فوت ایشان می‌گذرد به نیکی و خوبی از او یاد می‌کنند. خانواده ما یک خانواده فرهنگی هم بود. مادرمان به نسبت زمانه خودش آدم باسوادی و تا کلاس دهم درس خوانده بود و در درس‌های بچه‌ها کمک می‌کرد. 

اشاره به محیط فرهنگی خانواده‌تان کردید، شهید دنیانورد هم فعالیت فرهنگی داشت؟
مجید به مطالعه و کتاب خواندن علاقه زیادی داشت. کتاب‌هایی را که از مسجد محله می‌گرفت روی جلدش برچسب می‌چسباند و می‌نوشت: «بسم‌رب‌الشهدا» و بعد کتاب را مطالعه می‌کرد. از همان اول هدف خودش را مشخص کرده و مشخص بود که آرزوی شهادت دارد. مجید فعالیت‌های اجتماعی زیادی هم داشت. یک‌بار که پل خیابان وصال شیراز خراب شده بود، خودش سیمان و وسایل دیگر خرید و خرابی را شخصاً ترمیم کرد. حتی در اثر این کار دستش تاول زده بود. مادرمان دفترچه‌ای از خودش یادگار گذاشته که در آن به بخشی از فعالیت‌های شهید اشاره کرده است. این دفترچه خاطرات پر از یادگاری‌های مجید است. 

شما مطالب دفترچه مادرتان را در مورد شهید خوانده‌اید؟
بله. مرحوم مادرم این چنین از فعالیت مجید در زمان انقلاب در یادداشت‌هایش نوشته است: «روز‌های انقلاب در سال ۱۳۵۷ بود. مجید با تمام وجود در تمامی تظاهرات شرکت می‌کرد. ما تمام اعضای خانواده نگران و ناراحت بودیم. روزی که شهرداری شیراز را گرفتند مجید که از صبح بیرون رفته بود و تا عصر وقتی آمد قیافه‌اش از دود و خاک شناخته نمی‌شد و، چون به مطالعه کتاب علاقه داشت کتابخانه‌ای برای خود درست کرده بود و تمام کتاب‌های دینی و کتاب‌های شهید مطهری را در کتابخانه‌اش داشت. عادت داشت روز‌های دوشنبه و پنج‌شنبه روزه بگیرد و به من که مادرش بودم نمی‌گفت، روزه هستم، ولی من می‌دیدم که سر سفره صبحانه حاضر نمی‌شود. وقتی از خواهرانش می‌پرسیدم می‌گفتند او موقع سحری بلند می‌شود و فقط یک لیوان آب می‌خورد و با همان یک لیوان روزه می‌گیرد.»

چطور شد که مجید تصمیم به جبهه رفتن گرفت؟ 
مجید بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفت به جبهه برود. در ۱۸ بهمن ۱۳۶۰ به مادرمان گفت که کارهایم را انجام داده‌ام و تصمیم دارم به سربازی بروم. ساک من را آماده کنید که با پدر به تهران برای آموزش بروم. پدرم هم ایشان را به تهران رساند. دیدیم که دو روز دیگر از تهران آمد تا لباس‌هایش را اندازه کند و آرم لباسش را بدوزد. دوباره بعد از اتمام کارهایش برای آموزش رفت و برای تعطیلات عیدسال ۱۳۶۱ پنچ روز به مرخصی آمد و کنار خانواده بود. عملیات فتح خرمشهر ۱۰ اردیبهشت ۶۱ شروع شد، قبل از شروع عملیات، مجید یک بار دیگر به خانه برگشت و دوباره رفت. یک هفته بعد که با پادگان لویزان تماس گرفتیم، گفتند برای عملیات آنها را به اهواز برده‌اند. دیگر از او خبر نداشتیم تا روز یکم خرداد که تلفن زنگ خورد و پدرم گوشی را برداشت و همه اعضای خانواده با مجید صبحت کردیم. گفت نامه برای‌تان نوشته‌ام و هنوز نرسیده است. از جبهه و جنگ چیزی بر ما تعریف نکرد و گفت فعلاً تا حدودی هم در اهواز سرگردان هستیم و عده‌ای می‌گویند که ما قرار است آموزش خمپاره ببینیم. عده‌ای هم می‌گویند ما نیرو‌های جدید هستیم. هرچند گفت ما را به خط مقدم اعزام نمی‌کنند، ولی با ذوق فراوان اصرار داشت تا در عملیات آزاد‌سازی خرمشهر شرکت کند. مجید حتی گفته بود خودم امضا می‌دهم و اعزام می‌شوم. نهایتاً داوطلبانه اعزام شد و در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. 

همرزمانش از روز‌های حضور او در جبهه چیزی برای‌تان تعریف کرده‌اند؟
پس از مدتی که از شهادت مجید می‌گذشت، دوستانش به خانه ما آمدند و خاطراتی را تعریف کردند. می‌گفتند: «مجید برای رفتن به خطم مقدم خیلی شوق داشت. در حالی که چشمان‌مان قدرت این طرف و آن طرف نگاه کردن را نداشت و آسمان خرمشهر از بارش گلوله‌های مسلسل و خمپاره پر شده بود، مجید تکبیر می‌گفت و جلو می‌رفت. مرتب تکبیر می‌گفت و ما را هم تشویق می‌کرد که همراهش به دل صفوف تانک‌های دشمن برویم و آنها را پس بزنیم.» 

پدر و مادرتان چطور با شهادت فرزندشان کنار آمدند؟ 
شنیدن خبر شهادت مجید برای پدر و مادرم خیلی سخت بود. مادرم خیلی صبوری می‌کرد و دوست نداشت بچه‌های دیگر و اطرافیان از شنیدن خبر شهادت مجید ناراحت شوند، اما پدرم مثل گذشته نبود و کمتر به مغازه می‌رفت. با یاد و خاطره مجید روزگار را می‌گذراند. مادرم که هر روز صبح از خواب بیدار می‌شد، محال بود که به شهیدش و شهیدان سلام نکند و می‌گفت: «آقا مجید سلام صبح تو و دیگر شهدا بخیر» با یاد مجید زندگی می‌کرد و شهادت مجید را افتخار می‌دانست. با آنکه از نبودنش بسیار دلتنگ و ناراحت بود، ولی جلوی دیگران ابراز ناراحتی نمی‌کرد. بسیار با روحیه بود. پدرم بعد‌ها در سفر‌های راهیان‌نور شرکت کرد و همیشه به ما نصیحت می‌کرد که در کار‌ها میزان و عدالت اجتماعی را رعایت کنیم؛ خدا را در نظر داشته باشیم. 

از نامه‌هایی که داداش مجید از جبهه می‌فرستاد، نکته‌ای در خاطرتان مانده است؟
شهید در نامه‌های که برای خواهران و برادران از جبهه می‌نوشت، همیشه نکات مهم و آموزنده را به ما گوشزد می‌کرد. نمونه‌ای از نوشته ایشان به این صورت بود: «هر روزتان باید تأثیری روی هدفی که برای خود تعیین می‌کنید، داشته باشد. نفس‌نفس‌های شما باید شما را به هدف‌های خود نزدیک کند. پول‌های خود را که با مشقت به دست می‌آورید، بیهوده هدر ندهید. آنها را به عنوان وسیله‌ای برای نیل به ایده‌ها استفاده کنید.» همچنین شهید زیاد تأکید می‌کرد بر خدمت به خلق و انجام اعمال دینی و مطالعه. در نوشته‌هایش می‌گفت: «از بعد مسلمان بودن، یعنی مسئول بودن، انسان بودن به معنی مسئولیت در برابر خداوند و مردم است. تکامل در جهت الله راه ساده‌ای نیست، راه پر پیچ و خمی است. انسان بدون خود‌سازی و شناخت خود نمی‌تواند این راه را طی کند. در درجه اول نماز اول وقت را فراموش نکنید. ان‌شاءلله سعی کنید پنج‌شنبه‌ها روزه بگیرید؛ والسلام.» 

گویا یکی دیگر از برادران‌تان هم جانباز هستند؟ 
بله، پدر و مادرم در این هشت سال جنگ تحمیلی دفاع‌مقدس خیلی سختی کشیدند. بیشتر از همه مادرم غم از دست‌دادن مجید برایش خیلی سخت و فراموش نشدنی بود. با این وجود برادر دیگرم کمال دنیا نورد هم به جبهه رفت و اکنون از جانبازان جنگ است. ایشان در حملات شیمیایی دشمن مصدوم شد و اکنون که سال‌ها از جنگ می‌گذرد، هنوز مشکل چشمی دارد و باید مرتباً تحت‌نظر پزشک باشد. 

سخن پایانی.
مادرم حاجیه مهرماه جمشیدیان تهرانی هر سال در سوم خرداد خاطرات پسر شهیدش را می‌نوشت و به صورت دفترچه در آورده بود. در یادداشت‌شان به این مطلب اشاره داشتند: «امام‌خمینی راحل‌مان فرمودند، همین بچه‌های که در ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ شیرخوار هستند، همین اینها انقلاب اسلامی را به پیروزی می‌رسانند...» سال ۴۲ که امام تبعید شدند و این جمله را گفتند، مجید کودکی یک ساله بود. مادرم چه خوب این سخن زیبای امام را دریافته و در دفترچه‌اش یادداشت کرده بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار